هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

چندین روز اخیر...

گل پسر مامان... این چند مدت خیلی درگیر بودم... 3 روز تعطیلی که بود دلمون میخواست سفر بریم، کلی برنامه داشتیم که فیلم ببینیم، لااقل تهران گردی کنیم، ولی من از روز قبلش مریض شدم و خب خیلی هم بد بود... سرماخوردگی اونم توی این فصل و با داشتن یه کوچولو واقعا اذیت کننده میشه... یه شب و نصفی هم رفتیم خونۀ مامان قشنگ و بندۀ خدا کل کارای شمارو انجام داد که من سمتت نیام... با داشتن ماسک و اینا بازم بغلت نمی کردم و شما متعجب بودی... نمی بوسیدمت و شما یه طوری نگاه میکردی... الهی بگردم دلم غش می رفت ولی نمی خواستم خدای نکرده از من بگیری... یه شب رفتیم هایپر می (حالا راه به راه می ریم اونجا ) یه شبم رفتیم پارک لاله که اینقد تاریک بود شما وسطاش ت...
27 خرداد 1393

سفر مشهد

دوشنبه به طرز یهویی قرار شد که چهارشنبه بریم سفر... بریم مشهد... بسکه ما آرزو داشتیم شما رو ببریم پابوس امام رضا و خب به ما نگاه کردن و تندی طلبیده شدیم... البته کمی تا قسمتی التهاب داشتیم... بابایی تا ساعت 6 روز چهارشنبه جلسه داشتن و ما هم بلیطمون 7 و نیم بود! قرار شد من و شما و چمدونا راهی محل کار بابایی بشیم و از اونجا بریم فرودگاه... سخت بود... ولی خب مامان قشنگ و بابا یدی به همراه گلشید جونم اومدن خونۀ ما و چمدونارو برای من آوردن پایین و سوار آژانسمون کردن و راهی شدیم... البته می خواستن تا اونجا بیان ولی من دلیلی ندیدم تو زحمت بیشتر بیفتن... توی آژانس شما رو نشوندم روی صندلی و خودت مشغول بازی با کیف مامان شدی...   ...
9 خرداد 1393

پنج ماهگی...

عزیزترین مامان...     5ماهگیت به سرعت برق و باد اومد و رفت... خیلی منتظر این ماه بودم... ماهی که هفتمین روز مقدسش تولد بابا مهدی گلته... که با پنج ماهگی شما همزمان شده بود... خیلی ناراحت شدم که نتونستم کیک بپزم... اولین ماهی بود که نشد! ولی عوضش یه کیک خریدم برای جفتتون با دو تا شمع... هر چند کیکه با اینکه از قنادی خوبی هم تهیه شده بود اصلا تازه و خوشمزه نبود... بازم خونۀ مامان قشنگ اینا بودیم الهی 120 ساله بشین عشقای زندگی من...     ...
7 خرداد 1393
1